زبان در ذکر و دل در فکر آن نامهربان دارم


نمیگردد بچیزی غیر نامش تا زبان دارم

به من گر آشنا بیگانه گردد جای آن دارد


که با بیگانه، حرف آشنایی در میان دارم

خلل دارد یقین با هر که جانان را گمان کردم


یقین پیش من است آنرا که با مردم گمان دارم

تمنایم زمین بوس است خاکم بر دهان بادا


توان بوسید گیرم، خاک کی اندر دهان دارم

قلندر مشربم بر روی دریا پوست اندازم


سمندر طینتم بر شاخ شعله آشیان دارم

رضی سان گر به چرخم سر فرو ناید، مرا شاید


که کرسیها فتاده زیر پا از آسمٰان دارم